وقتی یه قلب کوچیک کنار قلب من می تپید...
سلام پسر گل مامان. امروز صبح گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم قزوین واسه کار مرخصیم.واااااای این اولین باری بود که اینقدر ازت دور می شدم می رفتم ها ولی دلم پیش تو بود.با اینکه خیالم راحت بود که مامان جون هیچ جوری برات کم نمیزاره ولی قلبم داشت از جا کنده می شد.انگار یه تیکه وجودم رو ازم کنده بودن.خلاصه رفتم و برگشتم و دیدم لالا کردی وااااای که چقدر چهره نازت تو خواب قشنگ تر میشه مامان. خوب سری قبل داشتم قصه فرشته کوچولوی خونه مامان و بابا رو می گفتم برات. خلاصه دو سه هفته بعد با بابا رفتیم قزوین دکتر و دکتر گفت بله یه قلب کوچولو تو دلم داره می تپه.هم می خندیدم و هم گریه می کردم درست مثل همین الان که دارم می نویسم و لبم میخنده و چشمام ...
نویسنده :
مامان
0:41